یک هفته ای از عقدمون گذشته بود که خاله ام اومد دنبالم وگفت اومدم سروناز رو ببرم خونمون ،مادر شوهرم (مادربزرگ ناصر)اومده ومیگه دلم برا عروسم تنگ شده .
مادرم گفت خوب تشریف میاورد اینجا،خاله گفت نه پاهاش درد میکنه وخیلی راحت نیست بیاد اینجا.
مادرم گفت باشه ببرش ولی زود بیارش،نشنوم با اون ناصر تنها شدن وگرنه من تو رو مقصر میدونم.
خاله چشمی گفت ومنم حاضر شدمو رفتم.
خاله تو راه گفت مادرشوهر بهانه بود .ناصر ازم خواسته ببرمت چند دقیقه ای ببینت ،چون جرات نداره بیاد خونتون.ناصر به این پر رویی از مادرت میترسه،هر چند منم با این سنم هنوز ازش حساب میبرم.
رسیدیم ناصر وحشمت خان تو حیاط نشسته بودن وتخته نرد بازی میکردن.بعد از سلام واحوالپرسی من وخاله هم نشستیم.اونا به بازی ادامه دادن وآخرش حشمت خان گفت انگار هوش وحواس ناصر با دیدار یار پرید همش داره میبازه،من برم تو اتاق استراحت کنم.
بعد از مدتی هم خاله به بهانه ای رفت ومن وناصر تو حیاط تنها شدیم.ناصر کاملا راحت وخودمونی اومد نشست کنارم من خجالت کشیدمو خودمو جمع وجور کردم،میدونستم از پشت پنجره تک تک اتاقا کلی چشم داره ما رو میبینه.
ناصر گفت از چی خجالت می کشی من وتو زن وشوهریم نا سلامتی.
ول کن این تعصبات قدیمی رو که تازیر یه سقف نرفتین زن وشوهر نیستین.از اونور اسم دین رو وسط میارن از اینور عقدی که خود دین گفته رو هم قبول ندارن.
گفتم درست میفرمایید ولی میدونم که همه دارن نگاهمون میکنن.
گفت آهان از اون لحاظ.بعد از کمی حرف زدن یکدفعه برگشت طرفمو به نجوا گفت تو زیباترین دختری هستی که تاحالا دیدم،زیباتر ازتمام طاووسهای دنیا.سرمو انداختم پایین وگفتم هنوزم خاطرتون هست.گفت مگه میشه نباشه،من که رفتم فرنگ برات طاووس میخرم ،اگر نشد ،تخم طاووس رو به هر بهایی شده میخرم ومیارم تا به جوجه تبدیلش کنیم وتو ببینی.
نمیدونستم به مزاح میگه یا واقعیتو میگه و چی باید جواب بدم فقط به گلهای قالی نگاه میکردم.
ناصر تو حرفاش یه ایهام خاصی بود نمیدونستی چی میگه دو پهلو حرف میزد.
هم دلت میخواست باورش کنی هم شک به دلت می افتاد .
یه مقدار که قربون صدقم رفت واز زیباییهام گفت خالم اومد وگفت خلوت دیگه بسه سروناز بلندشو ببرمت تحویل خواهرم بدمت.تمام مدت دل تو دلم نبود که یکدفعه خواهرم بی هوا نیاد اینجا اگر شما دوتا رو باهم میدید سرمو گوش تا گوش میبرید،الانم از دلهره قلبم داره ازجاش کنده میشه.
حقیقتش حال منم کم از خاله نداشت با هر صدایی از طرف در از جام میپریدم ونگاه میکردم خانم جان نباشه،آخه از مادرم هر چیزی ممکن بود...
برگشتم خونه،نمیدونم چرا اینطوری شده بودم،یه حس جالبی داشتم نمیدونستم دوست داشتنه،هیجانه ،چیه.
من قبلا هم فکر میکردم سهرابو دوست دارم.اگر اون دوست داشتن بود پس این چیه.
سهراب در مقایسه با ناصر خیلی متفاوت بود شاید اصلا قابل مقایسه نبودن.
سهراب پسری بود ساده وماخوذ به حیا.کم حرف وبیشتر اهل نوشتن بود.
ولی ناصر نه، انگار از یه زمانه دیگه بود ،خیلی راحت حرف میزد،خیلی راحت تو چشمم خیره میشد وحرف دلشو میزد،نمیدونم چی بگم ولی هر چه بود حجب وحیای سهراب خیلی بیشتر بود.
بعضی وقتا که به سهراب فکر میکردم حس گناه بهم دست میداد،مدام توبه میکردم،به خودم میگفتم تو زن شوهر داری نباید به مردی غیر از شوهرت فکر کنی.
روزا از پی هم میگذشت ،تو دلم حس میکردم به ناصر علاقه مند شدم،دلم میخواست ببینمش ولی خوب اجازه نداشتم.
تا اینکه از طرف خاله ام خبر رسید که آخر هفته بریم باغ حشمت خان که جایی بسیار خوش آب وهوا وزیبا بود.
مادرم اول قبول نکرد، تا خاله خودش اومد وگفت،خواهر بیا بریم بچه ها هم آب وهوایی عوض میکنن چند روزی می مانیم وبر میگردیم،مادرم گفت چند روز نه نهایتش یک روز میمانیم،ما زودبرمی گردیم.خوبیت نداره ناصر هم اونجاست وما بخواهیم شب بخوابیم.
خاله پذیرفت وگفت هر طور راحتید.
فرداش ما واشرف خانم ودوتا نوکر وکالسکه چی راه افتادیم به طرف باغ حشمت خان،من کلا دوسه بار بیشتر اونجا نرفته بودم ولی همونم برام یه خاطره خوش جا گذاشته بود،انواع واقسام درختای میوه وگلهای بسیار زیبایی داشت با یه عمارت با صفا که دور تا دورش جوی آبی بود وفواره های سنگی کوتاه بافاصله قرار داشت،میگفتن آب جوی از کوه های اطراف میاد وبا فشار خود آب فواره ها کار میکنن ویک حوض باصفا روبروی عمارت بود که وقتی بچه بودیم داخلش آب بازی میکردیم البته آبی بی نهایت خنک داشت درحدی که وسط تابستون انگشتامون یخ میزد وباید جلو آفتاب مینشستیم تا گرم بشیم.
مادرم وخاله ام وبقیه خانمها هم در ایوان طبقه دوم می نشستند به تخمه شکستن وگفتن وخندیدن وگاه گاهی توپ وتشر زدن به بچه ها که با هم دعوا نکنن.
خلاصه اونروز با یاد آوری اون خاطرات دلم قنج میرفت درضمن داشتم به دیدار یار می رفتم واین موضوع شوقم رو مضاعف میکرد.
بالاخره رسیدیم ودرهای بزرگ باغ رو باز کردند ودرشکه ها تا دم عمارت پیش رفتند.خاله وحشمت خان به استقبال اومدن.
حشمت خان رو به خانم جان گفت باد آمد وبوی عنبر آورد،مادرم با تحکم گفت شکر خدا ما نه عنبریم ونه بویی داریم،سرمون به زندگی خودمونه ودنبال بزرگ کردن خانواده وعهد وعیال نیستیم امیدوارم از سمت شما هم بویی به مشاممون نرسه...42
...